سایهها در هم گــره، نور ملایـــم ، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار ... فکرش را بکن !
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار ... فکرش را بکن !
خانهی خشتی ، قدیمی ، قل قل قلیان ، گرامافون ، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار ... فکرش را بکن !
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را ...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار ... فکرش را بکن !
اضطراب زنگ ، رفتم وا کنم در را ، کـــه پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار ... فکرش را بکن !
ناگهان دیوانهخانه ... وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند : دست از خاطرش بردار ! فکرش را نکن !
امان نداد زمان تا منت نشان بدهم
که دست می شود از جان ، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم
که دست می شود اینسان ، ز دوستاران شست
تو آن مقدس بی مرگی ، آن همیشه ، که تن ،
درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من
تو را نخواهد ، باران روزگاران شست ...
ــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی